کاخی که تو بودی بیابان مینامم این صدا را شب چهرهات را غیاب میخوانم.
ترجمه
نه فاضلام نه جاهل. خوشیهایی داشتهام. اینکه چیزی نیست: زندگی میکنم و این زندگی بیشترین لذت را به من میبخشد.…
داستانِ مرد در راهرو نشسته در سال ۱۹۶۲ آغاز میشود. بینامِ نویسندهاش، با نام مستعار منتشر میشود. در سال ۱۹۸۰ مارگوریت…
نگاهداریی گلِ سرخ، نگاهداریی خروش وَ، به وقتِ ناپدید شدن، خارج از تمامیی خاطرات، به یاد آوردن: تسلّیی مگو، دوام…
هرچه کنیم، بینهایت کوچک، بیاندازه ناچیز است، به چشم نمیآید، نامرئیست، شاید اصلن به حساب نیاید، امّا اگر بخواهیم خودمان…
ما همهگی به سمتِ ویرانی میرویم: هرکس به شیوهی خودش، با شجاعت و شهامت، یا با ترس و بزدلی، با…
مبادا نگاه کنی! نکن. به جغد نگاه نکن. به باز، به عقاب چشم ندوز. به کرکس خیره نشو. اگر میخواهی…
این حس همهی ما را تهدید میکند، گلویمان را میچسبد و میخواهد خفهمان کند. همه مثلِ سوآن هستیم. بعد از…
باری، سکوت ضرورتِ نوشتار است. چرا؟ برخلافِ ویتگنشتاین (دستِ کم آنچه به صورتِ سطحی از او نقل میشود)، باید بگویم…
نوشتن، خود را فراسوی مرگ قرار دادن است - مرگی که یک لحظه جستوجوی دیگری را ممکن میکند، رابطهای بیارتباط…