یکی بود، یکی نبود. یکی در ژنو بود. که بود. هرکه بود. خودِ من بود یا نبود.
پس اینجا
اینجا چه میکنم را نمیدانم. در قطارم. لابد در میانِ این قطارم. قطار برود و نایستد. لایههای زمان مثلِ همین پوست، زیرِ همین پوست، یکی یکی بالا بیاید، از جا کنده شود.
یکی هست. ناماش ژان استاروبنسکی ست. در قرنِ گذشته خوانندهاش بودم، از نخستین کسانی بود که دربارهی توما نوشته بود. حالا قرنی از آن روزها، وَ از عمرِ خودش گذشته. وَ یکی هست و دیگری نیست. توما، تومای دیگری با همین قطار به همین شهر آمده بود، با استاروبنسکی مصاحبه کرده بود. دوباره سوارِ قطار شده بود، برگشته بود. به طبقهی پنجمِ خانهاش رفته بود.
روب دو شامبر به تن کرده بود. پنجره را گشوده بود وَ. وَ بعد.
بعد.
و قبل. قبلن بارها گفته بود: سرم را حمل کردن نمیتوانم. این همه صداها در سرم را تحمّل کردن. دارم له میشوم. زیرِ بارِ سَرَم دارم خم میشوم. پزشک به او چه داده بود تا آرام شود. سنگینتر شده بود. ثقیلتر شده بود.
وَ بعد.
بعد تصمیم گرفته بود سنگینیهایش را به پایین پرتاب کند. نیروی جاذبه را به بازی گرفته بود وقتی از پنجم به هیچ سقوط کرده بود.
میگویم هی، ژان استاروبنسکی، توما یادت هست؟ فکر میکند، میگوید ازش حرف زدهام، دربارهی فصلِ اوّلاش نوشتهام.
امّا، امّا تومایی که دیگر نیست را کسی به خاطر نمیآورد. تنها خاک است که حافظه دارد. خاک است که به خاطر میآورد. خاکِ آن حیاط خلوت، همانجا که یک لحظه توما را، تمامِ سنگینیی توما را در آغوش گرفته بود.
امروز، مطمئنام که توما میآمد. اگر بود، باز هم به ژنو میآمد. درین تئاتر، مثل همیشه در آن گوشه مینشست، و من لابد از جانام مایه میگذاشتم تا از مرگ به ادبیات برسم. و مطمئنام که لبخندش، خودِ لذّت بود. امّا یکی هست و یکی نیست.
بیا. حالا بیا حرفهای بلانشو را از این زبان بشنو. بیا ردّ افراط را، نهایت را، خودِ بینهایت را درین چند جمله بگیر و برو. این جملهها خواندنی نیست. نقل کردنی نیست. باید خودت را درین ورطه حس کنی تا اصلن چیزی حس کنی. حس میکنی؟ پس اینطور:
«این ایده، که بارها پیشنهاد شده، و همآره جابجا شده، که در ادبیات چیزی از جنسِ تایید در کار است که به هیچ جریان و رفتارِ وحدتبخش تن نمیدهد، تقلیل نمییابد، متحّد نمیشود، اتحّاد نمیآفریند، منجر به وحدت نمیشود. یعنی ادبیات تنها از خلالِ نفی، از جانبِ انکار به دست میآید، چرا که در سطحی، در جایی، اندیشه براساس واحد و وحدت، مراجع ایجابیاش را خلق میکند. و این چنین است که ادبیات، اگر هرگونه هویّت را سرخورده کند و درک و فهم را به عنوانِ قدرتِ شناسایی به اشتباه بیاندازد، دیگر خودش، حتّا خودش هم به راحتی قابلِ شناسایی نیست. که در کنار تمامیی اَشکالِ زبان، که یک کل ساخته میشود و به حرف میآید، کلامِ جهان، کلامِ علم، کلام کار و رستگاری، باید به دنبالِ کلامِ دیگری بود، که یکسره متفاوت است، و اندیشه را از اینکه تنها دورنمای وحدت باشد، آزاد میکند. و در انتها شاید تنها همین برایمان باقی بماند.
— دستِ کم برای لحظهای».
یکی بود، یکی نبود. و این یعنی که بود؟ محمّدعلی جمالزاده هم که اینجاست. در ژنو، تهرانام. همانام که بود، وَ همانام که نیست. هنوز نمیخواندماش که درش میزیستم. نشانیی من با جمالزاده آغاز میشد. در آن کوچهی بُنبست، شمارهی ۱۶. چه دورانی بود، وقتی دشمنِ خارجی بر جای جای زندهگیام بمب وُ موشک پرتاب میکرد وَ، وَ دشمنِ داخلی، خودم را از کوچهام فراری میداد. آن وقتها جمالزاده هنوز زنده بود. خیابانی به ناماش امّا خودش، خودش در تبعیدش، خیابانی به آن درازی، شمالی و جنوبی، سرش، تهاش، امّا خودش، خودش نبود.
شنبه است. میخواهم به جمالزاده بروم. مثلِ هزار سال پیش. مثلِ آن روزی که از جمالزاده رفته بودم. برگشته بودم. بنبست را چه راحت پیدا کردم. به شمارهی ۱۶ که رسیدم دیگر نبود. خانهای که من را، بمب را، موشک را، وَ ماشینهای پلیس را، وَ هجومِ لباس شخصیها را تاب آورده بود، از بیخ و بُن کنده بودند. جایش لانهای سر به راه ساخته بودند، و تا آسمان، تا خودِ آسمان بالا رفته بودند. روبروی خانه، همان خانهای که دیگر نبود، دیوار. دیواری که هنوز ایستاده بود. آن دیوار، نخستین صفحهی سپیدم بود. پیش از آنکه بنویسم بر آن دیوار مینوشتم. من هم بوده بودم، مثل آدمی که در غار زیسته باشد و شبحی از خودش برجای گذاشته باشد، خودم را روی آن دیوار نگاشته بودم. دیوار شکلِ خاک بود. همان خاکی که توما را. حافظه داشت. یادش بود که آن روز هم مثلِ امروز به ستوه آمده بودم.
به جمالزاده نمیروم. به گورستان ژنو میروم. آفتاب همانطور که در بیگانه میتابید، بر سرم میتابد. در خیابان کسی نیست. در گورستان کسی نیست. کجاست. جمالزادهای که مثلِ کفِ دست میشناختم کجاست. نمیدانم کجاست. درست مثلِ خوب-بد-زشت گورستان را گز میکنم. گورستانِ کوچکیست. به پای خیابانِ جمالزاده نمیرسد. کسی نیست. نقشهای نیست. افقی راه میروم و سنگ گورها را میخوانم. عمودی جان به لب میشوم. ساعتی میگذرد. کسی دارد با سنگِ قبری حرف میزند. میانِ حرفاش میروم. سراغِ جمالزاده را میگیرم. نمیشناسد. نباید هم بشناسد. میگوید با این اسمی که دارد حتمن در گورستانِ مسلمانهاست. با آن اسمی که دارد! به همانجا میروم. اوّل، شاهزادهها را میبینم که در غربت مُردهاند. بعد، این و آن. برای آنها نیامدهام. دنبالِ جمالزاده میگردم. با هزار مشقّت بالاخره پیدایش میکنم. عزیزِ من، تو اینجا چه میکنی. عکسات بر این گور با من چه میکند. امروز شنبه است. دیروز، همانها که در کشورت زندهگی میکنند، در خیابانات قدم میزنند، در خیابانات خانه میکنند، همانها، همان ایرانیان با همان خلقیاتشان رفتهاند به نمیدانم که رای دادهاند. تا ۱۴۰۰ شمسی خودشان را به نمیدانم که غل و زنجیر کردهاند. امروز ممکن است از خوشحالی جان بدهند. نمیدانم کدامشان جرات میکند، واقعن شجاعت به خرج میدهد که در چشمانِ این عکس، همین عکسی که بر گورت گذاشتهای، نگاه کند، زل بزند و شرم نکند. خیره شود و از خودش شرمسار نشود. عزیزِ من، تو کِی برمیگردی؟ با کدام رای، کدام دولت، با کدام ملّت به زبانِ خودت برمیگردی؟
و نگاهات. که این نگاه به کجا نگاه میکند. کجا دیگر سوآل نیست. کجاست. نیچه هم نگاهی این چنینی دارد. آن وقت که از نگاه کردن چشم پوشیده بود، او هم به کجا نگاه میکرد. براهنی امروز بر صندلیاش مینشیند، در شهری که کسی نمیداند کجاست، در خودش مینشیند و به کجا نگاه میکند. که قبلن به ساعدی نگاه کرده بود. ساعدی هم وقتی دست از زندهگی شسته بود به کجا نگاه میکرد. هدایت وقتی خودش را غرق کرده بود به کجا خیره مانده بود. و بزرگ علوی چشمهایش را برای کجا نوشته بود. کسی عکسی از واپسین نگاهِ پرویز اسلامپور در دست ندارد. کسی کجا ندارد. اینجا کجاست.
حالا این حرفها را به خاک میسپارم. همان خاکی که دربرمیگیرد وُ از یاد نمیبرد. که همیشه یکی هست و یکی نیست. حالا تنها خاک است که هست. خاک است که شهادت میدهد. خاک است که حرف میزند.