تابستان است. خیلی سال پیش ازین و همین است. تهران نیستم. لندنام. با این مردِ خوب، صمصام کشفی، نامه مینگارم. بارها، با سخاوت، شعرهای تازهی اسماعیل خویی را میفرستد تا در مجلهی شعر منتشر کنم. اسماعیل خویی را هنوز ندیدهام. فقط تلفنی صحبت کردهایم. تلفن، آن هم از آن تلفنهای خیلی قدیمی، که مخاطب را نمیبینی، فقط تصوّرش میکنی. به صمصامِ خوب میگویم که لندنام. از تلفن خستهام.خویی را کجا ببینم. چشم به هم نمیزنم که ترتیبِ قرار را میدهد. به همین زودی برو. در شب برو. به آن سَر ِ شهر میروم. به نورثوود میروم. چه دور است و چه زیباست. پُر از درخت و سبزه و دوری. پُر از جنگل و شاخسارِ درد. پُر از سایههای غربت. پُر از جای خالی این، پُر از جای خالیی آن. این جا «بی درکجا»ی اسماعیل خوییست. به خانهاش میروم، که هنوز نرفته ام، تنها صدایش را شنیدهام، تنها عکسهایش را با آن سر و وضع دیدهام. هم اوست که شنیدهام. همان است که تصوّر کردهام. چه خونِ گرمی دارد. مهربان است. لبخندی به لب که انگار دارد تمامِ غمهای عالم را یک به یک به خود میخواند. میدانم، میدانیم که از راهها، از درهای متفاوتی به شعر میرسیم، این امّا چیزی از حرمت و علاقه کم نمیکند. از کتابهایش میگوید. هرچه ندارم را به من میبخشد. با آن خطِ خوشاش برایم چیزهایی مینویسد. که بماند. حرفها میزنیم. که بماند. در شب پیش میرویم. در درد پیش میرویم. هرچه دیرتر میشود، چه بگویم که چه میشود، درد است که تحمّلناپذیر میشود. که خودش میگفت: «و در شعر نمیگُنجم». ای وایِ من. آن دردها چهگونه، در کجا میگُنجد؟ اسماعیلِ خوب، امروز چه نابودم که دیگر نیستی. میگویم «بیدرکجا» و یکباره جگرم خون میشود. دریغا دریغ که چه بر تو گذشت و هیچ خصمی، هیچ خشمی،هیچ شعری، هیچ سیاستی، هیچ کس و هیچ چیز «بیدرکجا» را کجا نکرد. ما درین برزخ گُم شدهایم. از هر امیدی عاری شدهایم. پس بیا. بیا و این سطرهای براهنی را با من بخوان. از بیدرکجای لندن تا بیدرکجای تورنتو. تمامیی بیدرکجاهای این جهان را صدا کن. بیا و با بیاعتقادی با من بخوان:
قسم به چشمهای سرخات اسماعیلِ عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
□
این عکس یادگارِ آن شب است. در بیدرکجایت. در دردهای بیزبان و بیپایان.