ماری-پییر لافونتن، متولد ۱۹۸۸، کِبِک، کانادا.
«ماده سگ»، نخست در کانادا چاپ میشود، ۲۰۱۹، بعد در فرانسه، ۲۰۲۰.
پدر با دخترش همه کاری میکند. همه چیز به او میگوید. دخترش را مجبور میکند که سگ شود، ماده سگ شود. فرمانبرداری کند. تمامِ خواستهایش را برآورده کند. و هیچ نگوید. دختر هیچ نگوید.
مادر، فقط جلوی «تجاوز» را میگیرد. که تنِ پدر واردِ تنِ دختر نشود. به همین کفایت میکند.
دختر، یک روز دیگر کودک نیست.
دستکشِ بوکس به دست میکند. قلم به دست میگیرد.
پدر با او همه کاری کرده. و به او امر کرده که هیچ نگوید. هیچوقت، هیچجا، چیزی تعریف نکند.
دختر تعریف میکند. همه چیز را. تمامِ جزییات را. تمامِ پدر را برملا میکند. قانونِ پدر را زیرِ پا میگذارد.
و مادری که به وقتاش نبود را احضار میکند.
میگوید: میخواستم این متن خانوادهام را به تمامی از بین ببرد، نابود کند.
نوشتن با دستکشِ بوکس.
نوشتن برای کُشتنِ پدر. برای کُشتنِ مادر.
چه قدرتی دارد کلمه. کلمه چه قدرتی دارد.
اگر بی کم و کاست بنویسیاش. اگر بی کم و کاست.
اگر.
_______
در بینِ قوانینِ پدر، یکیشان از همه مهمتر بود: هیچ-تعریف-نکردن.
.
اگر بابا بگوید واق واق کن. واق واق میکنم. اگر بابا بگوید بدو برو بیارش. میدوم میروم و میآرماش. اگر بابا بگوید پایات را بلیس. پایام را میلیسم. اگر بابا بگوید کونِ خواهرت را بو کُن. کونِ خواهرم را بو میکنم. اگر بابا بگوید به پشت غلت بزن، ماده سگِ کثیف. به پشت غلت میزنم، و ماده سگِ کثیف میشوم. اگر بابا بگوید دمپایی را بجو. دمپایی را میجوم. اگر بابا بگوید مدفوعات را بخور. مدفوعام را میخورم. اگر بابا بگوید دورِ خودت بچرخ، احمقِ بیشعور. دورِ خودم میچرخم، و احمقِ بیشعور میشوم. اگر بابا بگوید غُر و غُر کن. غُر و غُر میکنم، اردنگیام را میخورم حالا دیگه واسه من غُر و غُر میکنی، ماده سگِ کثیف. و همینطور، بابا میگوید که حیوان را باید با زنجیر بست. اگر مثلِ سگ وول نخورم، روی زمین غلت نخورم، بیسکویتِ به شکلِ استخوان نپذیرم، لنگهایم را هوا نکنم، بابا قلاده را آماده میکند.
.
پدر عاشقِ بازی کردن است. بازی به شدّت تحریکاش میکُند. از ساخت و سازهای پیچیده بیشتر خوشاش میآید. تا آنجا که بیضههایش درد میگیرد. پس راندنِ حد و حدودِ ممنوعه چه نبوغی از او میطلبد. چطور کودکانات را آزار بدهی بیآنکه بهشان دخول کنی.
.
او، پدر، قلادهای انتخاب میکند، تکاناش میدهد. با دست میزند روی پایاش. بیا اینجا، بیا اینجا. پدر، اغلب به من میگوید. زیادی اغلب. اگر قرار است ماده سگی کثیف باشی، چه بهتر که تا تهِ تهاش باشی. ماده سگِ کثیف چهار دست و پا راه میرود. تمامِ روز. توپ را به پوزه میگیرد، میبَرد، میآورد. پاهای پدر را میلیسد. ماده سگِ کثیف. زانوها به خون افتاده. غذایش را در کاسه میخورد، زیرِ میز. بازماندهی غذای دیروز، سرد. ماده سگِ کثیف حرف نمیزند. لباس به تن نمیکُند. لگد میخورد، اینطرف، آنطرفِ پهلویاش. ماده سگِ کثیف یک گوشه میشاشد. روی روزنامه. ماده سگِ کثیف سرش را میانِ رانهای صاحباش میگذارد و قبول میکند تا او، صاحب، پدر، قربان صدقهاش برود، ناز و نوازشاش کند.
با مجبور کردنام به ایفای نقشِ ماده سگ، بهترین راه را پیدا کرده بود تا در دست و بالاش لخت بگردم.
.
مادر در دستدرازی، در تجاوز شرکت میکند. روبروی تلویزیونِ به آن گندهگی، وارفته. از خواهرم درخواست میکند. نه، امر میکند. هیچکس درین خانه درخواست نمیکند. هیچ درخواستی را نمیشود رد کرد. مادر، سراسر خشم: برو تو اتاقام. توی کُمدِ لباس، ژاکتهایم آنجاست. یکیش را بردار وُ بیار. آدم درین خانه یخ میزند. خواهرم از پلهها بالا میرود. صدای بیصدای هواکشِ حمام را میشنود. صدای آبِ جاری. در نمیزند، درِ اتاق را باز میکند، گمان میکند پدر زیرِ دوش است. تا تهِ اتاق میرود. درِ کمد را باز میکند. ژاکتها به جالباسی آویزان است. در میانشان، خوک. لُخت. برآمدهگیاش را به دست گرفته، در کُمد مشغولِ جلق زدن است. کیرِ نمناکاش بیرون میپاشد. درست در همان لحظه، دختربچّهاش بهتزده، سر جایاش میخکوب شده. او، خوک، پدر. آخ میکِشد. ناله میکُند. به خود میپیچد.
.
پدر نمیتوانست قربانیای بهتر از من و خواهرم پیدا کند. هر دو مهبل داشتیم.
.
قلاده چرمیست، قهوهایست. جای دندانهایم بر قلاده، فرسودهاش کرده. او، پدر، قلاده را در همان کشویی میگذارد که کمربندهایش را، که فیلمهای پورنویاش را. فکر میکند بهتر است تمامِ هوا و هوسهایاش یکجا باشد. پدر به رگِ پارهی چشمام فکر میکند و خودارضایی میکند. به محضِ اینکه به سرخیی دورِ گردنام فکر میکند، آباش میآید. شریانِ کاروتید به چه کار میآید، هیچ، جز آنکه فشرده شود و تا خودِ خفهگی پیش برود. تا آنجا که نور، دور رود، سوسو بزند، ستاره شود. از حال که میروم، کیرش بزرگتر میشود. قلاده را میکِشد. نفسام بند میآید. روی زمین میکِشدم. هر روز و تمامِ روز، پدر میآید، با منی، با آبِ کیرش میلرزد، و من، من با هِق هِقِ بیصدایم. دارم خفه میشوم، امّا التماس نمیکنم. دیگر بزاقی بر زبانام نمانده.
.
مادر از پدر حرف میزند. اینکه چطور با هم آشنا شدند. او، مادر، پانزده ساله، او، پدر، بیست و چهار. او، پدر، خانهاش را داشته، و زناش را. او، مادر ، جوشِ غرور جوانیاش را داشته و در خانهی پدر و مادرش زندهگی میکرده.همسایه بودهاند. او، مذکر، یک شب به زور دستِ دخترک را گرفته. بوسیدهاش. در کوچه. تو زیادی خوشگلی، نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم. این را به او، به دختر گفته. و بعد دختر را به اتاقاش برده. در اتاق به تنِ دخترِ جوان وارد شده. دختر از او خواسته تا چشمهایش را ببندد، تا به حمام برود و خون را بشوید. او، مذکر، چشمهایش را نبسته. معلوم است که نبسته. و بعد، به وقتِ شانزده سالهگی، او، مذکر، دختر را از خانوادهاش دزیده. او را به تبعید کشانده، به شهرِ دیگری بُرده، و در آپارتمانِ کوچکی زندانیاش کرده. او، دختر، مدرسه را رها کرده. مادرم در شانزده سالهگی ربوده شده.
.
اگر قرار باشد یک روز با مردی وارد رابطه شوم، آن روز وقتیست که دیگر چیزی ندارم که او از من بگیرد، و یا از من بدزدد. روزی که از هر جور انسانیّت خالی شده باشم، روزی که به درد، و به سایشِ پوست بر روی پوست، بیحس شده باشم. آن وقت، آن روز، در کمالِ امنیّت میتوانم به آن مرد بگویم، دوستت دارم.
.
اگر ننویسم که در هشت سالهگی چه اتّفاقی افتاد، شاید اتّفاقی که در هشت سالهگی پیش آمد، هیچوقت پیش نیامده باشد.
.
کودکیای در کار نیست. تنها ترس از سیاهیست، و سرمازدهگی، و وحشت از گرگها.
.
پدر چه علاقهای دارد که به ما بفهماند. بگوید که به ما فکر میکند وقتی آباش میآید. همیشه ترتیبی میدهد که صدایاش را بشنویم.
بیوقفه به ما میگوید شمام عینِ مادرتون هستید.
به هر دلیلی. بی هیچ دلیلی. من و خواهر و مادرم، سه نسخه از یک جور ترسایم، پدر خشماش را روی ما خالی میکند. پدر دلاش میخواهد که با هر ضربه، با هر حرکتی که به باسناش میدهد، به هر سهی ما تجاوز کند. دلاش میخواهد که ما در اتاقهایمان جیغ بکشیم و او بشنود. با هر ضربه، با هر حرکتِ باسن. فکر کند که خونین و مالین شدهایم. به نفسنفس افتادهایم. هر سه زناش را تصوّر میکند که با چهرهای خفه، روی یک بالش افتادهاند. حمله. همسراییی نالهها، شاید خانواده همین باشد.
.
هر روز، پدر همین را میپرسد. با صدایی مهیب. دختر به چه دردی میخورد؟ کسی میتواند برایش توضیح بدهد؟ جز این که خانه را تمیز کند. جز اینکه به فانتزیهای ممنوع دستِ یاری رساند. جز اینکه گریه و زاری کند. ایکبیریی نِق نقو هِی خودتو عن میکنی و سر هرچی ونگ میزنی. پدر به ما میگوید که دختر به چه دردی میخورد: به هیچ دردی. به هیچ دردی نمیخورید! مگر پدر چه کرده بود که حقاش این باشد؟ همه چیز میتوانست متفاوت باشد. شاید اگر روی میزِ آشپزخانه سوارِ مادر شده بود. اگر از آتشِ گرمِ کانونِ خانواده چشم پوشیده بود. اگر خشنتر رفتار کرده بود، اگر مادر را غافلگیر کرده بود، اگر مادر را از کون کرده بود.
.
درست همین حالا. جایی. درین دنیا. دختر بچهای به خشم آمده. از تصوّرِ پدرِ مُردهاش از خود بیخود شده. در سایهی چراغ خواباش، زیرِ لحافاش، پدرش را خیال میکند، که دستهایش را به صورتِ متقاطع بر سینه گذاشته، و مُرده. در سَرِ دختر بچه، سر و صدایی برپاست: «و اگر». و اگر در راهِ بازگشت به خانه، به درک واصل میشد. و اگر تریلیی هجده چرخ لهاش میکرد. و اگر روی ریلِ قطار ماشیناش خاموش میکرد. کاش قطار بهش بزند، مچالهاش کند، ویراناش کند. و اگر لاشهاش را فلز، و اگر لاشهاش را آهن قراضهها نابود کند. در هر کشورِ دنیا، حتمن دختربچهایست که به استقبالِ عزای پدرش میرود. چه خواهد شد اگر؟ صدای کبریت: پمپِ بنزین منفجر میشود. آیا اسکلتِ سوختهاش بوی خوکِ کباب شده خواهد داد؟ و اینطور، ترمزِ ماشیناش از کار میافتد. دیوارِ خانه. از سر تا سینهاش شکاف میخورد. بعد، گیرِ طوفان میافتد. طوفان زیر و رویاش میکند. چرخهای ماشیناش روی دریاچه لیز میخورد. یخِ دریاچه میشکند. غرق میشود. و اگر کج مج شدن باعث میشد که هیکلِ بابا بینِ دنده و بدنهی ماشین گیر کند؟ انبرهای آتشنشانی فقط اجساد را از ماشین بیرون میکِشد. دورانِ کودکی دورِ خودش میچرخد. لیز میخورد و تکرار میشود. با خیالهایش، با زخمهایش، با شکستهگیهایش. هرکس هرچه دلاش میخواهد بگوید، امّا این آرزوی مرگ کردن به درد میخورد، اینطوری میشود تمرینِ اشک ریختن کرد. برای روزی که بالاخره تصادف اتفاق میافتد. آن روز، دختر بچه میتواند تظاهر به عزاداری کند. درست مثلِ مادرش. ایستاده، کنارِ جسد. دسته گلی به دست.
.
ضربات با فواصلِ منظم برای سنجشِ مقاومتِ تنِ ماست. ضربات با فواصل منظم قرار است عصبهایمان را آزمایش کند. کِی کم میآوریم؟ پدر عاشقِ لحظهی فروپاشیی ماست. لحظهای که درد دیگر امان نمیدهد تا چیزی بگویی، وقتی که درد صدایت را خاموش میکند، زمانی که تنها صدای خشخشِ گوشت و ماهیچه به گوش میرسد. اینجور ضربات به کابوسهایمان ریتم میبخشد. شب که میشود، سایهها بینِ خودشان هماهنگ میشوند. بزرگترین مزیّت این است که با ضرباتی این چنین آهنیگن، ترس ما روشن و مشخص میماند. تنها غم میماند، فقط درد جسمی باقی میماند.
.
فریادها قطع میشود. پدر از اتاقِ خواهرم بیرون میآید. گلویش را صاف میکند. صدایِ قدمهاش در راهرو طنین انداز میشود. پدر به مادر ملحق میشود.
.
پیش از آنکه کلمهای برای نامیدنش داشته باشیم، ترس به ما القا شده بود. احساسی درهمآمیخته را به یاد میآورم. سوزن سوزن شدن زیر پوست. ترس خون را به قلب میبَرد. نوکِ انگشتانِ دست و پا یخ میشود. تپشِ قلب هر لحظه شدیدتر میشود، توجه به سمتِ پدر، معطوف به پدر است. انتخابِ کلماتش، لحنِ صدایش، و مشتهایش باز است یا بسته آیا؟ باز باشد یا بسته، همه چیز عوض میشود. شش بازدم را از یاد میبَرد. هوا را نگه میدارد، به حبابهای کوچکِ خفهگی تبدیل میکند. گونهها ملتهب میشوند. حبابهای سرخِ شرم. یک بارِ دیگر جلویش کم آوردن. عضلات یکی یکی سفت میشوند. عمدتن پشتِ گردن، نزدیک ِشانهها. احساس میکنم که توانم میسوزد و ذخایرش را مصرف میکند. حتا یک پلک زدنِ ساده تلاشی بی حد و حصر میطلبد. حرکاتِ خود به خودیی بلع متوقف میشود. ناله از گلو بیرون نمیآید. گیر میکند. میلرزد و میکوبد، امّا از تن خارج نمیشود. نخواهی که وحشت استخوانهایت را تسخیر کند. همین نخواستن خستهت میکند، فرسودهت میکند.
.
میگویند طبیعیست که از تجاوز وحشت داشته باشی. معلوم است، حتا فکر کردن بهش هر زنی را به وحشت میاندازد. اما من چه بگویم، دیگر از تجاوز نمیترسم. تا میتوانستم ضربه خوردهام، مورد نفرت واقع شدهام، و آنقدر به سر و رویم تف کردهاند که دیگر از احتمالِ رابطهای ناخواسته، نه، نمیلرزم.
تنام بارها جای ضرب و شتم بوده، خودم و استخوانهایم با هم کتک خوردهایم، گوشتِ تنام دیگر چه دارد که قبلن از دست نداده. تنام از خودش خالی شده. اعصابام به جایی نمیرسد، هیچچیز به چیزی منتهی نمیشود. مثلِ همه چیز، تنام هم چیز شده، به شی تبدیل شده. ساکی از امعا و احشا. هر مردی بخواهد میتواند بیاید، این تن را، این ساک را از آن خود کند، بهش وارد شود، درش غوطهور شود، بهم برنمیخورد، ناراحتام نمیکند.
مردهای زیادی آمدند، سوارم شدند، شکمام را شکافتند. نه، امروز دیگر از چیزی نمیترسم. از احتمالِ تجاوز به خود نمیلرزم.
حالا میتوانم آزادانه در خیابان راه بروم.
.
پدر از ترسِ ما تغذیه می کند.
پشتِ کاناپه قایم میشود. هو! در سایهی کمد. هو!
به اتاق میرود. زیرِ تخت میلغزد. هو!
وقتی شورتِ گلدارم پایین آمده. هو!
از آن طرفِ در میپاید. وقتی شیرِ آب ونگ میزند.
وقتی یکی از دخترکاناش لخت است و زیرِ بخار. هو!
همیشه سرزده از راه میرسد. همیشه سرزده.
سینههایم برهنه است. هو!
با مشت روی میز میکوبد. شانههایمان میلرزد.
درِ یخچال را محکم به هم میزند، و درِ اتاق را، درِ خانه را، درِ ماشین را.
و گونهی زناش را.
چاقو، کفش، چکش، بالای سرمان پرواز میکند.
گربه هم، یک بار.
غول هر روز فریادهایمان را میخورد.
.
.
دلام میخواهد آن بار را بنویسم که پدر تا پای کشتنام پیش رفت.
همان بار که کنترلاش را از دست داد.
انگار روزهای پس و پیش خودش را کنترل کرده بود!
همهچیز حولِ خون میچرخد.
مساله این است که پیش از آنکه خون بیاید دست بکشی.
در خانوادهی من، کنترل اینگونه بود: آنقدر بزنی یا آنقدر بخوری که خون نیاید.
.
صدای جیغ. چراغها خاموش است. شب است.
خواهرم آن طرفِ دیوار، در اتاقاش. پدر تنبیهاش میکند. دستهایم چسبیده به گوشهایم. بازهم جیغ میشنوم، تکثیر میشوند، عقبعقب میروند.
پدر دست نمیکشد. دُزِ روزانهاش را میخواهد. با این همه، من و خواهرم خوب میدانیم که جیغ زدن بیفایده است و به هیچوجه پدر را منصرف نمیکند. میدانیم که جیغ، جلوی کتک، و جلوی زخم برداشتن را نمیگیرد. جیغِ بیدرمان، زخم را نمیبندد. پدر ادبت میکند. پدر تو را سرجایت مینشاند. پدر آدمت میکند. با مشت. با کمربند، با کاردک، با چوب.
خواهرم با صدای بلند فریاد میکشد. پدر محکمتر میزند.
هیچ فریادی مادر را خبر نمیکند.
مادر با گوشهای کرش گرفته خوابیده.
آنطرف. آن طرفِ راهرو.
.
ادامه دارد. به تدریج منتشر میشود. چاپ و انتشار تنها از طریق «هرگز». کلیهی حقوق برای ماری-پییر لافونتن (زبانِ فرانسه) و پرهام شهرجردی (زبانِ فارسی) محفوظ است.