هرگز

هرگز. در پهلوی هکرچ به معنی‌ی یک بار، هر، هرگز، ابدن، هیچ وقت، هیچ زمان، هگرز. هرگیز، به هیچ‌ وجه. به دستِ پرهام شهرجردی

این‌جا نباش!

شکارچی بود. پرنده شکار می‌کرد. امّا من، من از او خواسته بودم که یاد بگیرم، که نزدیکی، که دوستی با پرنده‌گان شکاری را بیاموزم. یادم می‌داد. حرف‌اش این بود:
هرگز! مبادا نگاه کنی! نکن. به جغد نگاه نکن. به باز، به عقاب چشم ندوز. به کرکس خیره نشو. اگر می‌خواهی نزدیک‌اش شوی، دوست‌اش شوی، چشم‌هایت را ببند، چشم‌پوشی کن. فکر کن درختی. شاخه‌اش. و مُرده‌ای. تک شاخه‌ی همان درخت باش. مُرده باش. این‌جا نباش!

همه چیز همین این‌جا نبودن بود. پرنده، گرسنه، و تو، تو نباید نگاه‌‌‌اش کنی، با نگاه، تهدیدش کنی، راحت‌اش بگذار، بگذار خودش بخواهد، خودش ارتفاع کم کند، خودش به آرامی، با شکوه، بر تو فرود بیاید، و بر دست‌ات، بر دست‌کش‌ات بنشیند، طعمه را، گوشتِ خون آلوده را، از دست‌ات بگیرد، انگار که تو هنوز همان درختی، میوه داده‌ای، پس پرنده می‌آید، میوه‌ات را می‌بلعد.

 

این‌گونه بود، وقتی که نبودم، پیدایش می‌شد. سر می‌رسید.
و این‌گونه بود، وقتی که نبودم، مادرم، باشکوه، رخشنده، رخ می‌نمود، لبخند می‌زد.

 

در شب چه، چه داریم، که را دوست می‌داریم؟

 

این‌گونه بود که محو شدم، نامرئی شدم، نازنده شدم، سایه شدم، و بعد سایه‌ی بی‌سایه شدم، شاخه شدم، ساکن شدم، در برابرِ باد، مقابلِ گردباد، ماندم، جُم نخوردم. بادِ مخالف آمد امّا، من خلاف‌تر از او، مخالف‌تر از او. تکان‌ام نداد. تکان نخوردم.

افسونِ افسون‌ها، درجا و هرجا، ناپدید شدن است. یعنی خودِ جا شدن، به همراهِ جا، یک‌جا، محو شدن.
مثل‌ِ اشک‌ها که زیرِ باران، همراه باران، مثلِ باران، باری، عینِ باران می‌بارند.

در کنارِ پاسکال کینیار – ژانویه ۲۰۱۹

نمایش بیشتر