گفتن و گفتن باز، گفتن آن هنگام که بازگفتن ضروریست، این است تکلیفِ ما، که میفرساید برترین توانِ ما و آخر نمیشود مگر آخر شود توانِ ما.
آنکه راه میپیماید، به هدفاش جاهل است، وانمود میکند دارد جایی میرود که نمیداند. روزی، راه روشنی در پیش میگیرد. هر روز، همان راه، تیره و تار میشود، درین تیرهگی پیشتر میرود، میرود تا به مقصدِ مبهماش، که نمیداند کجاست، نزدیکتر شود، هرچه پیش میرود مقصد هم دورتر میشود، رفته رفته به این فکر میافتد که مقصدی در کار نیست، مقصد دست نیافتنیست، حقیقتاش باورنکردنیست. اوّل فکر میکند مسیر را اشتباه آمده، بعد، به این نتیجه میرسد که راهها، خوب و بد، مستقیم، پُر پیچ و تاب، همهگی به پای همین دیوار میرسند: رو به روی مرگ.
هرچه دیدهای، دوباره ببین. تیزبینانه ببین. با وحشت، با زیباییی غلو آمیز روبرو میشوی. بشو. به جاناش بخر. دوباره ببین. تیزبینانه ببین.
دیگر وقتی باقی نمانده، تنها زمانی مانده تا بر سرنوشتات زار بزنی، شتاب کن، چنان به سرنوشتات بخند که اشکهایت سرازیر شود.
واپسین لحظاتات را با ضجّه و زاریی موسیقیی تدفین برگزار نکن. میشود، چرا، میشود نُتی شادان یافت در صدایی که دارد خاموش میشود.
زمانی هم میرسد که آموختههایت سدِ راهات میشود، دیگر نمیگذارد پیش بروی. رها کردنشان چه دشوار، چارهای نیست جز حماّلیشان، گرچه به هیچ کاری هم نمیآید. آنکه راه میپیماید و آیندهنگر است به خودش میگوید: شاید اوضاع تغییر کند، شاید یک روز نظرم عوض شود، آن روز مثلِ امروز از داشتنِ چنین باری به خشم نمیآیم. آن روز مجهّزم تا با هر پیشآمدی مواجه شوم. این را به خودش میگوید تا آرام بگیرد. تا آن روز بیاید. آن روز امّا هیچ وقت نخواهد آمد. به جایِ آنکه به تجربههای گذشتهاش اعتماد کند، توقّف میکند. انتظار میکِشد. تا چیزی او را ازین وضعیّت بیرون بِکِشد، دوباره به حرکت بیاندازدش، راه را نشاناش دهد، با این فرض که راهی، تنها یک راه در کار باشد و تنها یکی، همان یکی به مغاک منتهی نشود. نمیشود.
چیزی در افق دیده نمیشود. بیصبرانه انتظار میکِشد، تا بیاید، به وقتاش بیاید و مانع را از سَرِ راه بردارد. اصلن خواهد آمد؟ امیدش در نوسان، سرانجام ناامید میشود. اینبار در خودِ تاریکی به راه میافتد. کورمال کورمال. نمیداند کجا. نمیداند چرا. تنها میداند که دیگر هیچ راهی ندارد، میداند که باید پیش برود تا روشنتر ببیند، باید برود و به آینده اعتماد کند. به تدریج خودش را به مهلکه میاندازد، به تدریج شک و تردید او را در برمیگیرد و آنقدر پیش میرود که شک و تردید جای آینده را هم میگیرد. از آنِ وحشت میشود. گامهایش متزلزل. چشمهایش نابینا. پاورچین پاورچین جلو میرود و میداند تنها، تنها به شماش اعتماد کردن میتواند. و چه کم، چقدر کم است برای پس زدنِ خطری که هر لحظه تهدیدش میکند.
و چه دیر، بیشک خیلی دیر است.
هر چه بادا باد، پا میفشارد، در شب گام برمیدارد، سرانجام چنان در شب محو خواهد شد که انگار هیچوقت از شب بیرون نیامده باشد.
صبحِ زود از خواب بیدار میشود. دیشب پرسشی را بیجواب گذاشته، همان سوآل را مُدام تکرار میکند، پاسخی پیدا نمیکند، سرخورده، سوآل را کنار میزند تا به کارش برسد، امّا چطور، چطور به کارش برسد وقتی مساله سرجایش باقیست؟ پیشانیاش را میانِ دستاناش میگذارد، و در چنین وضعیّتِ به ظاهر متفکرانهایست که روزی دیگر آغاز میشود، روزی به دشواریی دیروز، و بیشک، به دشواریی هر روز، راهی نیست، راهی جز این نیست که پرسش را نادیده بگیرد، و در عینِ حال، دلیلی هم ندارد که نگیرد. بگیرد. چرا پرسش را نادیده نگیرد.
در آینهای که مرگ روبرویت میگذارد، نه، خودت را نبینی، پیر شدنات را نبینی، جمله نسازی، نه مرگ را، و نه پیری را به چالش نکشی، اگر میتوانی در سکوت، تنها در سکوت به استقبالاش بروی، مثلِ کودکی که لبخند میزند به مادرش. در گهوارهاش.
لوئی رُنه دِ فوره، متولّد ۲۸ ژانویه ۱۹۱۶، پاریس. آغازِ فعالیّت ادبی همزمان با اشغالِ فرانسه، ۱۹۴۳-۱۹۴۱. انتشارِ نخستین کتاب «گدایان» توسط گالیمار. دوستی با رِمون کنو. ازدواج با ژانین کاره در سال ۱۹۴۶. فاصهگیری از زندهگیی شهری. آغازِ رمانِ «سفرِ زمستان». ناتمام. از بین بردنِ «۵۰۰ صفحه بیهودهگی». بازگشت به پاریس. ۱۹۵۳. همکاری با انتشارات گالیمار، دوستی با میشل گالیمار، روبر آنتلم، ژرژ باتای و موریس بلانشو. بنیانگذاریی کمیته علیه جنگِ الجزایر ، با همراهیی دیونیس ماسکولو، ادگار مورن و روبر آنتلم، ۱۹۵۴. انتشارِ «اتاقِ کودکان»، ۱۹۶۰. مرگِ دخترش الیزابت، ۱۹۶۵. بیست سال افسردهگی و سکوتِ ادبی. تاسیسِ مجلهی «L’Ephémère» به همراهِ ایو بونفوآ، آندره دو بوشه، پل سلان، ژاک دوپن، میشل لریس و گائتان پیکون، ۱۹۶۷. انتشارِ زندهگینامهای قطعه قطعه زیرِ عنوانِ «اُستیناتو»، ۱۹۹۷. مرگ ۳۰ دسامبر ۲۰۰۰، پاریس. آنچه اینجا فارسی شده برگرفته از آخرین کتابِ اوست، کتابی که در دسامبر ۲۰۰۰ به اتمام رسیده و در سپتامبر ۲۰۰۱، پس از مرگِ لوئی رُنه دِ فوره منتشر شده.