آنچه در پی میآید، بخشی از کتاب نوعِ بشر اثر روبر آنتلم است. در سال ۱۹۴۷ منتشر شده. تجربهی روز به روز کسیست که به اردوگاههای مرگ میرود، خودش تا لبِ مرگ میرود، مرگِ تدریجیی همراهاناش را زندهگی میکند. زنده میماند، بازمیگردد و این همه را مینویسد. تنها اثرِ روبر آنتلم، همین کتاب است. موریس بلانشو با او، با این کتاب دوستیها خواهد کرد. در چندین متن از او حرفها خواهد زد، از جمله در متنی زیرِ عنوانِ در شبِ تحتِ نظر. آنجا از «ک.» نام میبرد. راویی نوعِ بشر پیشتر او را میشناخته، امّا ظرف هشت روز، هشت روزی که در بهداریی اردوگاه سپری شده، بازشناساییی «ک.» ناممکن میشود. برچیدهی زیر، انتخاب بلانشو ست و متنِ در شب تحتِ نظر را کامل میکند.
به من گفته بودند: «ک. به همین زودیها میمیرد». هشت روزی میشد که به بهداری منتقل شده بود. به ملاقاتاش رفتم. میانِ تختها دنبالِ ک. میگشتم. کسانی را بازشناختم. بی سر و صدا راه میرفتم، از تختها عبور میکردم. دنبالِ ک. میگشتم.
از پرستاری که کنارِ بخاری ایستاده بود، پرسیدم:
– ک. کجاست؟
با تعجّب جواب داد:
یعنی چی؟ همین الان از جلویش عبور کردی، آنجاست.
و به تختی کنارِ در اشاره کرد. راست میگفت، از جلویش عبور کرده بودم. برگشتم و تختهایی که کنارِ در گذاشته بودند را با دقّت وارسی کردم، به هر سری بر بالش نگاه کردم. ک. را ندیدم. نزدیکِ در که رسیدم، برگشتم و کسی را دیدم. بارِ اوّل که رد میشدم، دراز کشیده بود، حالا آرنجهایش را فشرده بود تا بلند شود. دماغِ درازی داشت، حفرههایی به جای گونه، چشمان آبی رنگی در حالِ خاموشی، و در نهایت، تایی بر دهان که میتوانست یک لبخند باشد.
به نزدیکیاش رفتم، گمان میکردم که دارد به من نگاه میکند؛ نزدیکتر شدم، بعد سرم را کنار بردم؛ سرش تکان نخورد و دهاناش همان تا را حفظ کرد.
به تختِ بغلی رفتم و از کسی که خوابیده بود پرسیدم:
– ک. کجاست؟
سرش را برگرداند و همان کسی را نشانام داد که روی آرنجهایش برخاسته بود.
به آنکه قرار بود ک. باشد نگاه کردم. ترسیدم، از خودم ترسیدم. برای اینکه خودم را آرام کنم، به چهرههای دیگر نگاه کردم، آنها را به خوبی میشناختم، اشتباه نمیکردم، هنوز میدانستم که هستند. آن دیگری، بر بازواناش فشار میآورد، سرش آویزان، دهاناش نیمه باز. دوباره به نزدیکیاش رفتم، سرم را از بالا خم کردم، مدّتی به چشمهای آبی رنگاش نگاه کردم، بعد کنار رفتم: چشمهایش تکان نخوردند.
به دیگران نگاه میکردم. آرام بودند، همچنان میشناختمشان، و، با این اطمینان که همهگیشان را میشناسم، به سمتِ او بازگشتم.
این بار از پائین نگاهاش کردم، بررسیاش کردم، آنقدر نگاهاش کردم که دستِ آخر، با صدایی آرام و از نزدیک بهش گفتم:
– شب بخیر، رفیق.
تکان نَخورد. بیشتر از این نمیتوانستم خودم را نشان بدهم. چیزی چون لبخند بر دهاناش باقی مانده بود.
هیچچیز را بازنمیشناختم.
به دماغش خیره شدم، دیگر دماغ را که میتوان بازشناخت. بند کردم به دماغ، امّا چیزی معلوم نبود. چیزی پیدا نمیکردم. ناتوان بودم.
از تختاش فاصله گرفتم. چند بار، برگشتم، هربار با این آرزو که آن چهرهی آشنا بر من ظاهر شود، امّا دماغاش را هم بازنمیشناختم. همچنان سری آویزان و دهانِ نیمهبازِ هیچکس. از بهداری بیرون رفتم.
در هشت روز رخ داده بود.
زناش رفتناش را دیده بود، حالا او یکی از ما شده بود، غریبهای برای زناش. امّا در آن زمان هم این امکان وجود داشت که ک. یِ دیگری در کار باشد، که خودمان نشناسیم، که خودمان بازنشناسیم. با این همه، هنوز عدّهای او را میشناختند. این رخداد بیشاهد نمانده بود. آنهایی که در کنارش خوابیده بودند هنوز او را به جا میآوردند. هیچوقت این امکان وجود ندارد که هیچکس بشوی برای همهکس. وقتی از بغل دستیاش پرسیدم: «ک. کجاست؟»، سر ضرب او را نشانام داده بود؛ آن بغل دستی هنوز او را ک. میپنداشت.
حالا این نام باقی مانده بود، ک.، آن نام، بالای سرِ کسی که قبلن در کارخانه میدیدم، شناور مانده بود. در بهداری که دیدماش نتوانستم بگویم: «ک… است». مرگ این همه رمز و راز را مخفی نمیکند.
دیشب قرار بود ک. بمیرد. یعنی هنوز نمرده بود؛ یعنی باید انتظار میکشیدیم تا مرگ اعلام شود، مرگِ همان کسی که پیشتر شناخته بودم و هنوز تصویرش در ذهنام بود، هم او، که رفیقاش تصویر قدیمیتری از او داشت، باید صبر میکردیم تا کسی که اینجا بود و دیگر هیچکداممان نمیشناختیم، مُرده باشد.
این اتّفاق در زمانِ حیاتِ ک. افتاده بود. در ک. یِ زنده بود که هیچکس را پیدا نکرده بودم. دیگر کسی را که میشناختم، پیدا نمیکردم، بازنمیشناختم، چون او دیگر من را باز نمیشناخت، یک آن به خودم شک کرده بودم. برای اینکه مطمئن شوم خودم هستم به دیگران نگاه کرده بودم، انگار خواسته باشی تنفّسات را از سر بگیری.
همانطور که چهرههای ثابتِ دیگران به من اطمینان بخشیده بود، مرگ، ک. یِ مُرده هم یقین میبخشید، او را به خودش باز برمیگرداند. با این همه، بینِ کسی که من شناخته بودم و ک. یِ مُرده، آنکه همهگی میشناختیم، چیزی باقی میماند: نیستی.