اینجا تهران است. خیابانِ انقلاب است. آنجا کتابِ زمان است. اینجا زنیست که بسیار جوان است، خودش میداند کیست. میگوید بیا برویم هزارتوهای بورخس را بخریم. میرویم. یکی برای خودش میگیرد یکی برای من. پنجشنبه است. احمد میرعلایی آنجاست. در کتابِ زمان است. با چه سخاوتی بورخس را به فارسی نوشته است. آن طرفتر، نادر و سرمه و سیمین و سام و شاید پرهام، نهال و نونهالیی ماست. نادر سنگِ آفتاب را از بر میخواند، شب و روز در حالِ تایپ کردن است، با حروفی که امروز وجودِ خارجی ندارد، با کامپیوتری که هزار سال پیش از رده خارج شده، احمد میرعلایی چه زبانی دارد، چه توانی دارد، و ما چه بی لایهایم، چقدر سن، چقدر زندهگی کم داریم، نمیتوانیم تصوّر کنیم که یک روز قرار است همهی اینها را با هم از دست بدهیم، تهران، انقلاب، کتابِ زمان، او، خودمان، همه را یکجا. در روزگارِ نکبت و بیهیجان، هیجانِ ما خواندنِ احمد میرعلایی بود. امّا بقول لفظِ قلمها: دیری نپایید. یک روز مثلِ امروز، احمد میرعلایی از خانه بیرون میرود و هرگز هیچوقت به خانه برنمیگردد. به تهران برنمیگردد. به انقلاب برنمیگردد. به زنده رود نمیرسد. به کتابِ زمان برنمیگردد. در پسکوچهی اصفهان او را کشتند. به او انسولین تزریق کردند و او را کشتند. جلوی تپیدناش را، جلوی قلباش را، جلوی راه رفتناش را گرفتند. مرگ را به احمد میرعلایی تحمیل کردند و او را کنارِ دیوار نشاندند. احمد میرعلایی را کشتند تا زبانِ فارسی فقیر شود، حقیر شود، تا بیزبانها، تا ناتوانها بیایند و زبانِ فارسی را از خالی پُر کنند. اگر احمد میرعلایی مترجم بود، پس بقیه، خیلِ عظیمِ ناتوانهای بیزبان، آنها چه هستند، آنها هم مترجماند؟ جای احمد میرعلایی عجب خالیست. جای همهی احمدهای میرعلایی که یک روز از خانه بیرون زدهاند و هیچوقت به خانه برنمیگردند، عجب خالیست.