این روزهاست، همین روزهاست که میخوانم «کجاستی» ، وَه که چه زیباست، کجاستی، میگویند مردی یکصد و چهل و دوبار تلاش کرده، سراغاش را گرفته، در فکرش، در زباناش، با زبانی که هنوز حرف نمیزند گفته: کجاستی، از هر طرف سویش، سراسیمه سمتِ مخاطب دویده، پیدایش نکرده، که مخاطب یکباره از بودن دست کِشیده، مرد امّا دست نکشیده، نوشته، خطاب به او، برای مخاطبی که دیگر نیست، نگاشته، خودش را، جان اش را در یک جمله خلاصه کرده. کجاستی. نوشته. پاسخی نگرفته. جاناش در گروی این سوآلِ بیپاسخ، کلاماش خطاب به اویی که زین پس تنها و تا ابد خودِ سکوت است. در سکوتِ اوست که کجاستی طنین انداز میشود، زیبا میشود، هولنا ک میشود. مانترایی که تا مرگ نیاید، نرود: کجاستی/کجاستی/کجاستی/کجاستی/کجاستی/کجاستی/کجاست.