این حس همهی ما را تهدید میکند، گلویمان را میچسبد و میخواهد خفهمان کند. همه مثلِ سوآن هستیم. بعد از قطعِ رابطهاش با اُدِت، نیمه مجنون میشود، از همهی کلماتی که به طور مستقیم یا غیرمستقیم اُدِت را یادآوری میکند، فرار میکند.
به همین دلیل است که هرکس به داربست نشانهشناسیاش آویزان میشود: برای آنکه بتواند به راه رفتن ادامه بدهد، بلند شود، خواستِ دیگران را برآورده کند. وگرنه همه چیز متوقف میشود. دلمان میخواهد سرمان را به دیوار بکوبیم. میل به زندهگی بدیهی نیست. دست به کار شدن به این سادهگیها نیست. خود را فراموش کردن آسان به دست نمیآید.
قدرت خارق العادهای درین کلام نهفته است: «خب که چی؟»، که به مراتب از لوئی پانزدهم و جملهی معروفاش «بگذار بعد از من سیل همه جا را ببرد»، قدرتمندتر است.
واقعن ارزشاش را دارد که چیزی را ادامه بدهیم، چیزی را آغاز کنیم، میراثِ نسلهای گذشته را به عهده بگیریم، ماشین را به حرکت بیاندازیم، بچهدار شویم، وارد علم، هنر و ادبیات بشویم؟ چرا دست نکشیم، چرا تماماش نکنیم، چرا نزنیم به چاک؟ سوآلیست که همیشه مطرح است. پاسخ همیشه لبِ مرز است. هر آن ممکن است همه چیز فرو بریزد.
مسلمن پاسخ به این پرسشها شخصی و در عینِحال گروهیست. نمیتوانیم در زندهگی جریان داشته باشیم مگر آنکه به سرعتِ لازم برسیم. سوبژکتیویته نیاز به حرکت دارد، بُرداری میخواهد که جابجایش کند، ریتمی که زنده نگهاش دارد.
فلیکس گوتاری